شاید شما هم در مورد نوشتن غش یا قش دچار شک شوید که کدام املا درست می باشد،
اگر معنای بی هوشی، خیانت و تقلب مقصود شما باشد باید به صورت « غش » نوشته شود ، اما اگر شبیه و رفیق مقصود شماست باید به شکل « قش » نوشته شود.
معنی غش
- اغما
- بیهوشی
- ریسه
- صرع
- ضعف
- کما
- مدهوشی
- تزویر
- تقلب
- پرده پوشی
- خیانت
- بغرض نصیحت کردن پند خالص ندادن
- ظاهر کردن خلاف آنچه در دل باشد
- خیانت کردن
- ( اسم ) اظهار خلاف نهانی
- خیانت
- تقلب تزویر
- به هم آمیختگی حق و باطل
- آمیزش چیزی کم بها در چیزی گرانبها مانند زر و سیم و مشک آمیغ .
- سست و ناکس و فریبنده و خائن خشم و غضب
معنی قش
کلمه « قش » از کلمات کم کاربرد میباشد که به معنی رفیق و شبیه است، این کلمه به ندرت در ادبیات فارسی دیده شده است.
معنی غش در لغتنامه دهخدا
غش. [ غ َ ] (اِ) میل و خواهش زن آبستن. (ناظم الاطباء).
غش [ غ َش ش ] (ع مص ) ظاهر کردن خلاف آنچه در دل باشد. (غیاث اللغات ). پند خالص ندادن کسی را، یا ظاهر کردن خلاف آنچه در دل باشد و آراستن به وی خلاف مصلحت را. (از اقرب الموارد). || خیانت کردن. (غیاث اللغات ) (مصادر زوزنی ) (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). خدعه کردن. گول زدن. (از المنجد):
خوش بود گر محک تجربه آید به میان
تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد.حافظ.
|| کدورت. (کشف اللغات بنقل غیاث اللغات و آنندراج ). || آمیزش چیزی کم بها در زر و نقره و مشک و شراب. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). صاحب تاج العروس گوید: فضة مغشوشة؛ ای مخلوطة بالنحاس – انتهی. || (اِ) درد شراب.
– باغش ؛ غیرخالص. آمیخته با چیز دیگر. رجوع به غش شود:
زر چون به عیار آید کم بیش نگردد
کم بیش شود زری کآن باغش و بار است.ناصرخسرو.
– بیغش؛ پاک. دور از خیانت و تزویر و کینه و کدورت:
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بی غشم.حافظ.
فتنه ٔ این روزگار هر غشی و غل
زآنکه نگشته ست جانت بی غش و بی غل.ناصرخسرو.
شراب بیغش و ساقی خوش دو دام رهند
که زیرکان جهان از کمندشان نرهندحافظ.
گر به کاشانه ٔ رندان قدمی خواهی زد
نقل شعر شکرین و می بیغش دارمحافظ
– || خالص. پاک. آنچه با چیزی دیگر نیامیخته باشد:
حب دنیا خواجه را از بس مشوش میکند
تا زر بیغش به دستش میدهی غش میکند.شفیع اثر (از آنندراج ).
– شراب بیغش؛ شراب خالص. می ناب. می بیدرد. رجوع به غِش ّ و بیغَش شود:
زآن شراب ناب بیغش ده که اندر صومعه
صوفی صافی به بوی جرعه ای غش میکند. سلمان ساوجی (از آنندراج ).
معنی قش در لغت نامه دهخدا
قش. [ ق َ ] (ص ، اِ) شبیه و مانند و نظیر. || یار و رفیق. (ناظم الاطباء) (استینگاس ).
قش. [ ق َش ش ] (ع اِ) صقیع است. (فهرست مخزن الادویه ). || خرمابن هیچکاره ، چون دقل و جز آن. (منتهی الارب ). ردی تمر، چون دَقَل ، و این لغت عمانی است. (اقرب الموارد). || دلو بزرگ. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || (ص ) ضخیم. (اقرب الموارد). || (اِ) آنچه از منازل و جز آن روبند. (ذیل اقرب الموارد).
قش. [ ق َش ش ] (ع مص ) خوردن از اینجا و آنجا و پیچیدن هرچه یافتن و برگرفتن از خوان به آنچه بر آن قادر شدن. گویند: قش الرجل قشاً؛ اکل من هنا و هنا و لف ما قدر علیه مما علی الخوان. (از اقرب الموارد). || فراهم آوردن. (منتهی الارب ). جمع کردن. (اقرب الموارد). || بشتاب دوشیدن ناقه را. || به دست خراشیدن و سودن چیزی را چندانکه فروریخته گردد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد): قش الشی ٔ؛ حکه بیده حتی ینحت. (اقرب الموارد). رجوع به قُشوش شود.